دختر پادشاه به همراه خدمتکاران خودش در حال شکار بود که به دنبال آهویی از بقیه همراهان دور افتاد . هر چه گشت راه را نیافت. شب داشت نزدیک میشد، با خود گفت: امشب رو نمیتوانم در بیابان بگذرانم . از دور چراغهای شهری او رو به خود جلب کرد به سمت شهر به راه افتاد .تا نزدیک خانه ای رسید. در زد طلبه جوان در را باز کرد تا دختر چهره طلبه جوان رو دید فهمید به او میشود اعتماد کرد به او گفت : من گم شده ام منو امشب پناه بده اما طلبه جوان زیر بار نرفت. دختر التماس کرد، تا اینکه دل طلبه به رحم آمد و دختر جوان را پناه داد. دختر لقمه ای نان خورد و از خستگی به خواب رفت.طلبه جوان هم مشغول مطالعه شد. با خود تصور کنید خانه خالی دختری زیبا و جوان همه چیز مهیا بود تا شیطان سومین نفر این بزم دو نفره شود. شیطان وارد شد و شروع به وسوسه طلبه جوان کرد .جوان با خود کلنجار رفت و برای رهایی از وسوسه شیطان انگشت خودش رو روی شمع گرفت و سوزاند به همین ترتیب تا صبح تمام انگشتانش رو سوزاند.تا اینکه صبح شد و دختر به راه افتاد ناگاه چشمش به انگشتان سوخته طلبه جوان افتاد.احوال را جویا شد طلبه جوان تمام ماجرای شب گذشته را برای دختر تعریف کرد .دختر خیلی متاثر شد .و از جوان خداحافظی کرد.به قصر که رسید ماجرا را برای پادشاه گفت ....
روزها گذشت....
طلبه جوان با دختر پادشاه ازدواج کرد و به خاطر این تقوای از گناه خداوند به او لطف کردو هم داماد پادشاه شدوهم عالمی برجسته.
نام او محمد با قر معروف به میر داماد است.
نظرات شما عزیزان: